بود محمود زابلستانی


بنده زادی چنان که می دانی

پدرش را کس از بدی اندام


نخرید آن زمان که بود غلام

گشت محمود هم نشان پدر


زرد روی و دراز و بدمنظر

چون که شد صیت او بلندآهنک


وز خراسان گرفت تا لب گنگ

خویشتن را یکی درآینه دید


زشتی خویش را معاینه دید

گفت روزی وزیر دانا را


که بد آمد ز روی ما، ما را

زردرویی به روی ما بد کرد


نتوان لیک شکوه از خود کرد

پادشه را صباحتی باید


که بدو مهر خلق بگراید

ای دربغا کزین دژم رویم


نکشد مهر مردمان سویم

گفت با او وزیر روشن رای


باد پاینده عمر بارخدای

چاره این دمامت آسان ست


خود علاجش به دست سلطانست

پیش این رنگ و پیش این رخسار


پرده برکش ز دست گوهربار

گنجت آکنده است و دخل فراخ


کشورت پهن و لشگرت گستاخ

خویشتن را به گنج نامی کن


در بر مردمان گرامی کن

با زر سرخ سرخ رو گردی


زر نکو بخش تا نکو گردی

از کرم خلق درپذیرندت


رو کرم کن که دوست گیرندت

پادشه گفته وزیر شنید


جود و احسان بکرد و شد جاوید